روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟»
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان.»
پسر با عصبانیت گفت:
«متاسفم. برخلاف شما ما برای فرهنگ می نویسیم.»
برنارد شاو در جواب گفت :
«عیبی ندارد پسرم. هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم
که نداریم»
پسردرحال دویدن
زاااااااااااااارت(صدای زمین خوردن)
رفیق پسر:اوه اوه چت شد؟خاک برسرت ابرومونوبردی پاشو(شپلخخخ)صدای پس گردنی.
یک رهگذر:چیزی مصرف کردی؟کم میزدی خب.
یک خانم جوان رهگذر:اییییش پسردست وپاچلفتی.
دختردرحال راه رفتن
دوفففک(صدای زمین خوردن به دلیل نقص فنی درپاشنه کفش)
رفیق دختر:اخ جیگرم خوبی؟فدات شم چی شدی یهو؟
یک رهگذر:دخترم خوبی؟فشارت افتاده؟میخوای برسونمت دکتر؟
یک پسرجوان رهگذر:ای وای خانوم حالتون خوبه/من ماشینم همین جاپارکه با این وضع که نمیتونین پیاده برین.
مردجوانی برای خانم تازه عروسش سوسیس و تخم مرغ میپخت اما پیش از انکه سوسیس راتوی تابه بگذارد سر و تهش راباکارد میگرفت.وقتی همسرش دلیل اینکار را پرسید مرد جوان جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ کرده است.
تازه عروس که بسیار کنجکاو شده بود موضوع را با مادرشوهرش درمیان گذاشت.مادرشوهر شانه ای بالا انداخت وگفت که مادرخودش نیز همیشه به همین روش سوسیس سرخ میکرده است.بالاخره تازه عروس جریان را به مادربزرگ گفت و مادربزرگ بدگمان به تازه عروس نگاه کرد و جواب داد:چون تابه من کوچک است و سوسیس درسته درآن جای نمیگیرد...
وقتی بچه ها را بزرگ می کنید درواقع بچه های آنها راهم بزرگ می کنید.الگوها همیشه ثابت باقی می ماند."استفان کاوی"
کفش هایم کو!
دم در چیزی نیست .
لنگه ی کفش من اینجا ها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
ادامه مطلب ...