سلام به همه ی دوستان خوبم سال نو مبارک،برای همه سال خوب و خوشی را آرزو مندم.
شعری از خودم و چند تایی هم عکس به همین مناسبت می گذارم امیدوارم خوشتان بیاید،
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانهها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشمهایش تر شویم
کاش دلتنگ شقایقها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم
.
.
.
حافظ، از افتخارات شعر و ادب و جامعه پارسی و ایرانی است. او ده ها جلد مثنوی و دیوان و قصاید ندارد! او صدها هزار بیت غزل و شعر ندارد! حافظ تنها یک دیوان غزل دارد. غزل هایی زیبا، زمینی و ماندگار!
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند چه دید اندر خم این طاق رنگین؟
در عجبم از سیب خوردنِ مان که از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند.
مگر این همه چــــــوب که خوردیم
از یک سیــــب…..شروع نشد !؟
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد...
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان
ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
با سیل می بارد و
باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خوردنش دندان
ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد
آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید ؟
این انتظار خیسمان پایان ندارد؟
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان
ندارد
آسمان را بنگر،که هنوز،بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست،گرم آبی و پر از مهر به ما میخندد
یا زمینی را که،دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید،زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز،پر امنیت احساس خداست
ماه من...
غصه اگر هست بگوتا باشد
معنی خوشبختی،بودن اندوه است
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه،میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین،ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند،سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی میخواند
که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
مردجوانی برای خانم تازه عروسش سوسیس و تخم مرغ میپخت اما پیش از انکه سوسیس راتوی تابه بگذارد سر و تهش راباکارد میگرفت.وقتی همسرش دلیل اینکار را پرسید مرد جوان جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ کرده است.
تازه عروس که بسیار کنجکاو شده بود موضوع را با مادرشوهرش درمیان گذاشت.مادرشوهر شانه ای بالا انداخت وگفت که مادرخودش نیز همیشه به همین روش سوسیس سرخ میکرده است.بالاخره تازه عروس جریان را به مادربزرگ گفت و مادربزرگ بدگمان به تازه عروس نگاه کرد و جواب داد:چون تابه من کوچک است و سوسیس درسته درآن جای نمیگیرد...
وقتی بچه ها را بزرگ می کنید درواقع بچه های آنها راهم بزرگ می کنید.الگوها همیشه ثابت باقی می ماند."استفان کاوی"