آمده فصل بهار...

سلام به همه ی دوستان خوبم سال نو مبارک،برای همه سال خوب و خوشی را آرزو مندم.


شعری از خودم و چند تایی هم عکس به همین مناسبت می گذارم امیدوارم خوشتان بیاید،



ادامه مطلب ...

آرزوهــــا (برگی از دفتر شعر مریم حیدرزاده)


کاش وقتی زندگی فرصت دهد

گاهی از پروانه‌ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشم‌هایش تر شویم

کاش دلتنگ شقایق‌ها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم

.

.

.

ادامه مطلب ...

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

روز بزرگداشت حافظ

حافظ، از افتخارات شعر و ادب و جامعه پارسی و ایرانی است. او ده ها جلد مثنوی و دیوان و قصاید ندارد! او صدها هزار بیت غزل و شعر ندارد! حافظ تنها یک دیوان غزل دارد. غزل هایی زیبا، زمینی و ماندگار! 




 دلا دیدی که آن فرزانه فرزند                  چه دید اندر خم این طاق رنگین؟

به جای لوح سیمین در کنارش                فلک بر سر نهادش لوح سیمین

این روز عزیز رو به همه دوستان شیرازی خودم و همه حافظ دوستان تبریک میگم



...

در عجبم از سیب خوردنِ مان که از آن فقط ” چوبش ” باقی می ماند. 

 مگر این همه چــــــوب که خوردیم 

 از یک سیــــب…..شروع نشد !؟

مثنـوی احمـدک

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد...

ادامه مطلب ...

مشق شب....

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
با سیل می بارد و باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خوردنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید ؟ 

این انتظار خیسمان پایان ندارد؟

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

ماه من غصه چرا؟

                           

                       آسمان را بنگر،که هنوز،بعد صدها شب و روز

                  مثل آن روز نخست،گرم آبی و پر از مهر به ما میخندد

         یا زمینی را که،دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت

                    بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید

                 و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید،زیر پاهامان ریخت

                       تا بگوید که هنوز،پر امنیت احساس خداست

                                               ماه من...

                                   غصه اگر هست بگوتا باشد

                               معنی خوشبختی،بودن اندوه است

                         این همه غصه و غم، این همه شادی و شور

                             چه بخواهی و چه نه،میوه یک باغند

                       همه را با هم و با عشق بچین،ولی از یاد مبر

                    پشت هر کوه بلند،سبزه زاری است پر از یاد خدا

                                    و در آن باز کسی میخواند

                                           که خدا هست

                                             خدا هست

                                          خدا هست هنوز

فروشنده دوره گرد

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

اثر تربیت

مردجوانی برای خانم تازه عروسش سوسیس و تخم مرغ میپخت اما پیش از انکه سوسیس راتوی تابه بگذارد سر و تهش راباکارد میگرفت.وقتی همسرش دلیل اینکار را پرسید مرد جوان جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ کرده است. 

تازه عروس که بسیار کنجکاو شده بود موضوع را با مادرشوهرش درمیان گذاشت.مادرشوهر شانه ای بالا انداخت وگفت که مادرخودش نیز همیشه به همین روش سوسیس سرخ میکرده است.بالاخره تازه عروس جریان را به مادربزرگ گفت و مادربزرگ بدگمان به تازه عروس نگاه کرد و جواب داد:چون تابه من کوچک است و سوسیس درسته درآن جای نمیگیرد... 

وقتی بچه ها را بزرگ می کنید درواقع بچه های آنها راهم بزرگ می کنید.الگوها همیشه ثابت باقی می ماند."استفان کاوی"