در جستجوی آبادی..
چند قسمت مسیر ارتفاع زیاد بود که کارگاه برای فرود بستیم.گاه سنگ ها آنقدر بزرگ می شد که عبور را مشکل می کرد از همه مهمتر هوا مه آلود بود و داشت تاریک می شد.با چاقو پیچک های اطراف را کوتاه می کردیم و رد می شدیم.جنگل انبوه مه آلود بود و هیچ صدایی به جز خروش رودخانه و گام های ما نمی امد.گاه کنده هایی را می دیدیم که بسیار قطور به نظر می رسید اما پا که رویش می گذاشتی ان قدر پوسیده بود که فرو می رفت.تنها چیزی که بود این بود که نمی دانستیم به طور قطع داریم به کجا می رویم و انتهای این رودخانه به کجا می رسد و ایا آبادی هست یانه؟؟....راستش از قبل کسی مسیر رودخانه را نرفته بود و یقینا معلوم نبود انتهایش به کجا می رسد و چند روز طول خواهد کشید..
هرچه جلو تر می رفتیم انبوهی درختان زیاد تر و سنگ های کنار رودخانه بزرگ تر می شد و اصلا کنار رود خانه جایی نداشت که بشود حرکت کرد.گاهی آنقدر دلم برای مادرم تنگ می شد که بغض می کردم اما به خاطر بقیه افراد به روی خودم نمی آوردم.
آب بالا تر می امد و رودخانه پهن تر می شد.هوا تاریک شده بود و ما هنوز به هیچ نشانی از آبادی نرسیده بودیم.آقای حمیدی گفت که باید همین جا کنار رودخانه توقف کنیم و چون هیچ جایی برای چادر زدن و حتی خوابیدن نبود فقط کنار رودخانه با همان لباس های خیس دور هم نشستیم.و آتش روشن کردیم آخر جنگل مرطوب بود و هیزم خشک گیر نمی آمد.انگار که شانس با ما یار بود چون که در آن چند روز باران نبارید وگرنه آب رودخانه بالا می آمد و معلوم نبود چه می شد واقعا که هر اتفاقی حکمتی دارد. شام نداشتیم و هرکس که چیز مختصری مانده از قبل داشت آورد بسیار خسته بودیم و ئاقعا از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد وبعد هرکس زیر درختی جایی پیدا کرد که ساعتی بخوابد زیر پایمان سنگ ریزه و پشت سر و اطراف هم همه درخت از فرط خسته گی ودردی که داشتم روی تکه سنگی که درست زیر کمرم بود دراز کشیدم و با لباس های خیسم توی کیسه خواب رفتم .بابا امد و از حالم جویا شد اما چیزی نگفتم. سقف آسمان پر از درخت بود و سکوت و سکوت و صدای خروش رودخانه ;ترس عجیبی داشت. نیمه شب بود که از تب شدید بیدار شدم تمام جنگل دور سرم می چرخید و گلو درد زیادی داشتم خانم پیروی را بیدار کردم و او بابا را خبر کرد. قرصی اورد که با خوردنش بهتر شدم.
پدرم و اقای حمیدی و آقای نبی پور و چند تای دیگر تا صبح بیدار بودند وگروه را مواظبت می کردند...