من نوشت

هنوز هم تابستان است. هنوز هم ویز ویز پشه ها هر از گاهی طنین انداز گوشت میشود... هنوز هم گاه گاهی آفتاب فرق سرت را میسوزاند... اما دیر یا زود رهسپار است. نوبتی هم که باشد نوبت پاییز است. هنوز چیزی نشده کم کم خود را جولان می دهد...از لبان پوسته پوسته شده و خشکت گرفته تا سرما خوردگی زودرس و انواع آلرژی ها و حساسیت هایی که با خود به سوغات می آورد، همه و همه حضورش را پیشاپیش اعلام میکنند. خنکای دم دمای صبح رنگی دیگر گرفته. بوی پاییز میدهد!...پاییزی که همیشه به وجد می آوردمان و ندا میداد از شروع یک سال جدید!... 

مگر همیشه بهار باید سالمان را آغاز کند؟!... 

دو پاییز پیش قدم به اینجا نهادیم...حضورمان را در مهدکوچک علممان به اهالی اش اعلام کردیم. نفهمیدیم چه بودیم و چه شدیم و چگونه گذشت نیمی از عمری که به لطف خدا جهت حصول علم در این برهه از زندگی، عطایمان گشت...  

گرد هم جمع گشتیم، گفتیم، خندیدیم و گریستیم... با تمام کوچکیمان گاهی دلمان گرفت، گاهی جفا دیدیم و گاه جفا کردیم...گاهی گفتیم آنچه را که نباید میگفتیم و نگفتیم آنچه را که باید!... گاه غفلت کردیم و گاه پیمودیم نردبانی که صعودمان را در گرو آن میدیدیم و بس. گاه زمین خوردیم و برخاستیم. اما بزرگ شدیم و آموختیم... 

نه آن بزرگ شدنی که واسطه است تا طفولیت را به جوانی برساند و قدی علم کنیم! بلکه همان بزرگ شدن که میتوانی ذره ذره آن را با سر انگشت وجودت در عمق ذهن و قلبت لمس کنی. و چه گرما و سرمایی دارد این حس بزرگ شدن!! گاه رسم بی وفایی خفته در وجودت را عیان میکند و گاه آنقدر عمیق میشوی که وجودت را مدفن هر آنچه میکنی که دیدی و خوشایندت نبود... 

آری... این است رسمی که دانه خفته در خاک را تا مرز زرد شدن ذات عظیمی که ز عدم برخواست میکشاند... نبودیم اما او خواست و اکنون هستیم...خواهیم بود تا هر زمان که او بخواهد. به لطفش روزهایمان را گذراندیم و گذشت، همچنان نیز می گذرد... امید است که به لطف بی کرانش به نیکویی بگذرد...   

پاییز دوباره در راه است، عطرش برای سومین بار گرد هم میخواندمان... باز هم میهمانش خواهیم بود... پیشاپیش "سلام"...


سلام دوستان عزیز باید به عرضتون برسونم که کارآموزیها از همون 23 ام که شروع ترم هست شروع میشن.پس سعی کنید غیبت نکنید تا دچار مشکل نشید.