مصطفای جبهه ها

عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
برای شادی روح آقا داماد صلوات! 
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:
شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد 
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: 
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند. 
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! 
فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. 

نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است

خاطرات شهید مصطفی ردانی پور 

نمی دونم چرا وقتی برا اولین بار عکس مصطفی رو دیدم شیفتش 

شدم . بعد از خوندن خاطراتش دلیل این ارادتو فهمیدم ....

مصطفی رو خیلی دوس دارم ...دوستان امیدوارم ما هم بتونیم آقا 

رو از خودمون راضی نگه داریم 

التماس دعای فرج و شهادت 

یا علی 

دو خاطره

آيه «و جعلنا» بخوانید

گیر کرده بودند پشت خاکریز عراقی‌ها. قایق گشتی هر لحظه ‌نزدیکتر می‌‌شد. بد اوضاعی بود. بچه‌ها ‌پرسیدند: نظرت چيست؟ چه کار کنیم بهتر است؟ حاجی با آرامش همیشگی گفت: هیچی. آيه «و جعلنا» بخوانید. 

زمزمه غریبانه بچه‌ها آغاز شد. حاجی هم زیر لب زمزمه می‌‌کرد. قایق عراقی‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می‌‌شد، به قدری که بالاخره لبه پلاستیکی اش گرفت به دست حاجی. لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت و جعلنا می‌‌خواند. پس از چند دقیقه قایق عراقی راهش را گرفت و رفت و نفس راحتی کشیدیم. 

____________
عطر بهشتی 

بوی عطر عجیبی داشت
نام عطر رو که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود:
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم
هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل می گفتم:
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام

__________________
وقتی خاطرات شهدا می خونم ،فقط خجالت می کشم ...

دوستان از شهدا غافل نشید ...التماس دعای فرج و شهادت

نیایش

سلام دوستان 

بر اساس یه سری تصمیمات ،تصمیم گرفتیم که دوباره وبلاگو به روز کنیم با اجازه دوستان :

این متنو خیلی اتفاقی دیدم و یاد یه بنده خدا افتادم که درس ای اتفاقا براش میوفته . یه قسمتی از نیایش های شهید چمران هست 

خدایا !به هر که دل بستم ،تو دلم را شکستی . عشق هر کسی را که به دل گرفتم ، تو او را از من گرفتی .هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم و در سایه امیدی ، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم،تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان های وحشت زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم . خدایا !تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم و جز در سایه ی توکل به تو ،آرامش و امنیت احساس نکنم ...خدایا !تو را بر همه این نعمت ها شکر می کنم !

اینجوری خدا میخواد بندشو خالص کنه و خوش بحاله شهید چمران ها ...



یادش بخیر

سلام بچه ها 

شاید دیگه کسی به اینجا سر نزنه ...

اینجا هم سوت و کور شده ،یاد اون روا بخیر ...هممون تو چمنا می نشستیم و بستنی می خوردیم و بعدش هم ... بگذرد . 

اما حالا چی هر کی یه گوشه هست ،یکی سر کار ،یکی تو خونه ،یکی سر کلاسای ارشد ....

دلم برا کلاسا تنگ شده ،یادش بخیر یا اذیت می کردیم ،یا همیشه آرزو دنبالم بود روم آب بریزه یا خواب بودم . 

یاد همه اون روزای شیرین و تلخ بخیر 

هر جا هستید خوب باشید ...

خدا یارتون ...


تو کجای این جاده ای ؟

 

 

 

هر كس كربلا را عشق مي ورزد،

بايد فاصله خويش را

تا كربلا اندازه بگيرد!!

و از خويش بپرسد

بر لب فرات زندگي،

تا كنون چند بار

به خاطر ديگران

از خود گذشته است؟؟

یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم كه به كسی بر بخورد*نگاهی نكنم كه دل كسی بلرزد*خطی ننویسم كه آزار دهد كسی را... *یادم باشد كه روز و روزگار خوش است* و تنها دل ما دل نیست* یادم باشد جواب كین را با كمتر از مهر و جواب دو رنگی را با كمتر از صداقت ندهم*یادم باشد باید در برابر فریادها سكوت كنم*و برای سیاهی ها نور بپاشم...*یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار كنم مبادا دل تنگش بشكند* یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ...*نه برای تكرار اشتباهات گذشتگان...*یادم باشد زندگی را دوست دارم*...

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر كس فقط به دست دل خودش باز می شود... *یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نكنم تا تنها نمانم...*یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم... *یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت...

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم... *یادم باشد زمان بهترین استاد است... *یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود...*یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود... *یادم باشد قلب کسی را نشکنم...

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد... *یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم... یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد... * یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست


شاید خیلیاتون اینو خوندید ،شایدم خیلیاتون نخوندید ... قشنگه ...

بعضی چیزا مث دل ادمو نشکستن حواستون بهش باشه ...دل هر کیو شکستید خدا دلتونو می شکونه دیر یا زود ...

التماس دعا

یا حق ...

التماس به شهدا

یکی دو روزی می شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم؛ یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیتمان می کرد.

همراه یکی از بچه ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه، که زمانی در زمستان سال 61 عملیات والفجر مقدماتی انجا رخ داده بود، رد می شدیم. ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می خواند. ایستادم. نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می روم.

فقط گفتم: بیا تا بگویم. دست خودم نبود انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. ارام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو امد، او هم در جا میخکوب شد.

شخصی که لباس بسیجی به تن داشت، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده سال بود که خوابیده بودند. ادم یاد اصحاب کهف می افتاد، ولی اینها«اصحاب رمل»بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح الله.

بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه ها و رملها را اورده بود رویش. بدن هر دویشان کاملا اسکلت شده بود. ارام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته بودند و همان طور به شهادت رسیده بودند.

ارام و با احترام با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاکهایشان را هم کنارشان قرار دادیم.

 بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم

راوی : شهید مجید پازوکی    


ای خدا ای شهدا چه می کنن با دل ما ...؟ التماس دعای فرج

یا علی

معرفی رشته مامایی

این روزا هم نتیجه کنکور اومده و بچه ها تو استرس انتخاب رشته و ...

یادش بخیر 4 سال پیش ، همچین روزایی رو خودمون هم گذروندیم ، و انتخاب رشته ای کردیم که سرونشتمونو رقم زد

ما 4 سال با این رشته زندگی کردیم و حالا دیگه دوران دانشجویی تموم شد ...

و کمتر از یک ماه دیگه با دادن امتحان جامع میشیم یک عدد کارشناس مامایی ....


خب چند تا از بچه های کنکوری عزیز درباره رشتمون ازمون سوال کردن
همچین پستی رو قبلا هم زده بودم ، لینکش رو اینجا میگذارم ، مطالعه کنید و باز اگر سوالی بود در خدمتتون هستیم


راهنمایی انتخاب رشته : معرفی رشته مامایی


همچنین این لینک رو هم که باز دوستانمون خبرش رو فرستادن ببینید :


معرفی رشته مامایی در سینا،وبگاه خبری دانشجویان علوم پزشکی شیراز


برای همه کنکوری های عزیز آرزوی موفقیت میکنم و انشاءالله هر رشته ای که علاقه دارن و هرچی که به صلاحشونه بیارن ...