از دست تو ای قدیمی...

اینجا هیچی نمیگم.بیا ادامه مطلب!!!





ادامه مطلب ...

اسانسور

The Elevator

آسانسور

An Amish Boy and his father were in a mall.  They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

The boy asked, "What is this, father?" The father (never having seen an elevator) responded, "honey, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old woman moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the woman walked between them into a small room. 

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out. 

The father, not taking his eyes off the young girl, said quietly to his son, "Go get your mother.


 

ادامه مطلب ...

رقص روی سیم های خاردار ....



رقص روی سیم های خاردار

- خُب. به سلامتی رتبه ت هم که زیر دو هزار شده. چی قبول شدی؟

: مامایی.

- مّاااامایــــــــــی؟؟؟!!!؟؟؟

: بله.

- خُب حتما قسمتته دیگه. ایشالا زود تموم میشه راحت میشی.

: قسمت؟ انتخاب یازدهمم بود!

 

همیشه از خودم می پرسیدم اگر این رشته را قبول نمی شدی دوست داشتی چی قبول بشوی؟ ترم اول جواب می دادم پزشکی، داروسازی، دندانپزشکی! ترم آخر دیگر نمی توانستم جوابی به خودم بدهم. ترم آخر حس می کردم هیچ رشته ای نیست که دوست داشته باشم بخوانمش. هیچ کاری نیست که بخواهم انجام بدهم و واقعا لذت ببرم. بعد از آن فهمیدم بهترین رشته ای که می توانستم بخوانم همین بوده است. رشته ای که زیاد لازم نباشد وقتم را بگذارم و خودم را بکشم درس بخوانم. رشته ای که می توانستم بیشتر وقتم را به ادبیات بدهم و درعین حال چیزهایی را یاد بگیرم که حداقل به درد خودم می خورد. رشته ای که یک عالمه تجربه ی جدید را برایم به وجود آورد. دنیای جدیدی که خیلی ها آن را ندیده اند و نخواهند دید. کلی خاطره ی جالب و به دردنخور(!!) دارم که می توانم تا فردا صبح برایتان تعریف کنم.

اولین بچه ای که به دنیا آمدنش را از نزدیک دیدم و هی بغضم را خوردم و خوردم.

اولین بچه ای که خودم کمکش کردم به دنیا بیاید. لیز می خورد توی بغلم و با آن چشم های پف کرده اش زل زده بود توی چشم هایم.

اولین باری که زنی را بغل کردم و همراهش گریه کردم. زنی که بچه ی مرده اش را به دنیا آورده بود.

الان که دارم اینها را می نویسم خاطرات و صورت ها و صداها دور سرم می چرخند. دست های کوچک، چشم های پف کرده، صدای جیغ، خون، لبخند، درد، اکسیژن، کبودی لب ها، قرص های جلوگیری، ویال های واکسن، نقاشی بچه ها، بند ناف، اثر دو تا پای کوچک روی پرونده، . . .

 

به خانم خدمتکار گفتم شما برید، خودم لباسش می کنم.

گفتم: می خواستی خودکشی کنی که بند نافت رو چهار دور، دور گردنت پیچونده بودی؟

فقط نگام می کرد.

گفتم: تو که اینقدر کوچولویی، این قدر وزنت کمه، اینقدر خودت و مامانت رو اذیت کردی تا به دنیا بیای، تو که می تونستی زنده نباشی! می تونستی! چرا به دنیا اومدی؟

چنگ زد و انگشتم رو محکم چسبید... دیگه هیچ چی نگفتم. هیچ چی!

«هنگامی ‌که آن خانم مهربان از طرف سازمان حمایت کودک به دیدن ما آمد و مثل دیگران از ما پرسید: چرا ما این‌همه بچه داریم؟ زنم، که آن ‌روز خلق خوشی نداشت، صادقانه و بی‌غل و غش جواب داد: اگر وضع مالی ما اجازه می ‌داد شب‌ها به سینما می‌رفتیم... ولی حالا که پول نداریم شب می‌خوابیم و بچه‌ها هم دنیا می‌آیند.» کودک/ آلبرتو موراویا

نمی دانم جریان از چه قرار بود. هرچه بود مربوط به گذشته بود. آن موقعی که مامان و بابایمان با هم خوابیدند و بعد ما به دنیا آمدیم و خلاصه اینکه الان زنده ایم و باید زندگی کنیم.

دلم می خواهد این شعر قدیمی را بخوانید. شعری که توی کتابم هست، کتابی که توی نمایشگاه نیست، توی بغلم هم نیست...

 

توی مغزت صدای حرکت کارد

توی بینی ت بوی همبرگر

غصّه/ افتاده در دلت آشوب

[حرکت بچّه در فضای کِدر]

 

میز چوبی... و پایه ی لقـّش

سمت دیوار ِ تا کمر کاشی

چادرت را کشیده ای روی ِ

صورتت، تا غریبه تر باشی

 

ساک خالی کنار صندلی ات

دسته ای پول توی پاکت باز

که به سمتم یواش هُل دادیش

مثل ترس از نگفتن ِ یک راز

 

لقمه را می جوی، پر از تردید

- «فکرکن! واقعاً نمی خواهیش؟»

توی مغزم صدای حرکت آب

[تـُنگ در فکر آخرین ماهیش]

 

ماهی زنده زنده زیر ِ تیغ

ماهی تکـّه تکـّه توی ِ خون

حذف کوچکترین هجای ِ بند

حذف یک بند خسته از قانون

 

فش فش گاز روی نوشابه

پَرش ِ فکرهای سردرگم

دل به دریا زدن، به آشوبش

کشتن ِ بچّه

- «بچّه ی چندم؟!»

قلوه سنگی جلوی عقربه بود

مثل بغضی که گیر کرده به شک

خلائی شد میان فکر دو زن

درک هستی ِ آدمی کوچک

باز برگشت زندگی به خودش

کارد دنبال کرد حرکت را

بعد آرام و بی صدا برداشت

یک زن از روی میز پاکت را

فروشنده دوره گرد

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.