در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهند "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس ...
پروانه پشت پیله اش ، حس کرد راهی هست و رفت !
شاید به راه بسته هم ، باید امیدی بست و رفت !
کلمات را می بلعم
واژه ها را مینوشم
رشته رشته فکر میبافم
میریسم،
میتابم،
محصور میشوم ...
میان اسارت گم میشوم
صدا در گلو میمیرد
نفس در سینه حبس میشود
تمنا فریاد میزند
اما
اینجا خالی تر از سکوت است ...
نقطه ته خط...!
قانون امروز را پایه میگذارم:
پنج انگشت یک دست مثل هم اند
استثنا بی معناست،
همچون بی معنا بودن دروغ
در آن هنگام که آدمی نباشد!
کجای راه را بی راهه زدم
که اینگونه پس دادن تاوان بر گردنم افتاد...؟!
تاوان سبک شمردن سنگین است،
سنگین به اندازه پروای نمک از خیسی آب
چقدر خیسم امروز ...!
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به مدرک یا جان ز تن درآید ...
روزت مبــــــــــارک
دانشجو...!
دیشب بعد قرن واندی وقتی رفتم از اینترنت درب و داغون خوابگاه بهره ای ببرم، بچه های ترم 1 رو دیدم که با ذوق ریخته بودن سر یه سیستمو جنجالی راه انداخته بودن سر وب کلاسی شون و کلا اتاقو گذاشته بودن رو سرشون.
یاد خودمون افتادم اون اول اولا... ما هم کم و بیش همینطور بودیم البته نه به شدت ترمکای الان...
ولی حالا.... احتمالا درس دارن دیگه...
بگذریم...
میخواستم راجع به پست الانم بگم :
چیزی که باعث شد این پستو بذارم خواهرم بود که با نوشتن یه متن از من باعث شد یکم دلم از خودم بگیره... اون متنو پایین گذاشتم.
حالا !
اگه حوصلشو دارید مرحمت کنید عرض کنید که
تا حالا بقیه بهتون گفتن که چطور آدمی هستین؟!
(گرچه میدونم که دیگه دوستان لطف سابقو ندارن من جمله خود بنده ) بهر حال با کامنتاتون خوشحالمون میکنید
اما متن آبجی جون گلم، ببخش اگه ناراحتت میکنم بعضی وقتا....
ادامه مطلب ...
هنوز هم تابستان است. هنوز هم ویز ویز پشه ها هر از گاهی طنین انداز گوشت میشود... هنوز هم گاه گاهی آفتاب فرق سرت را میسوزاند... اما دیر یا زود رهسپار است. نوبتی هم که باشد نوبت پاییز است. هنوز چیزی نشده کم کم خود را جولان می دهد...از لبان پوسته پوسته شده و خشکت گرفته تا سرما خوردگی زودرس و انواع آلرژی ها و حساسیت هایی که با خود به سوغات می آورد، همه و همه حضورش را پیشاپیش اعلام میکنند. خنکای دم دمای صبح رنگی دیگر گرفته. بوی پاییز میدهد!...پاییزی که همیشه به وجد می آوردمان و ندا میداد از شروع یک سال جدید!...
مگر همیشه بهار باید سالمان را آغاز کند؟!...
دو پاییز پیش قدم به اینجا نهادیم...حضورمان را در مهدکوچک علممان به اهالی اش اعلام کردیم. نفهمیدیم چه بودیم و چه شدیم و چگونه گذشت نیمی از عمری که به لطف خدا جهت حصول علم در این برهه از زندگی، عطایمان گشت...
گرد هم جمع گشتیم، گفتیم، خندیدیم و گریستیم... با تمام کوچکیمان گاهی دلمان گرفت، گاهی جفا دیدیم و گاه جفا کردیم...گاهی گفتیم آنچه را که نباید میگفتیم و نگفتیم آنچه را که باید!... گاه غفلت کردیم و گاه پیمودیم نردبانی که صعودمان را در گرو آن میدیدیم و بس. گاه زمین خوردیم و برخاستیم. اما بزرگ شدیم و آموختیم...
نه آن بزرگ شدنی که واسطه است تا طفولیت را به جوانی برساند و قدی علم کنیم! بلکه همان بزرگ شدن که میتوانی ذره ذره آن را با سر انگشت وجودت در عمق ذهن و قلبت لمس کنی. و چه گرما و سرمایی دارد این حس بزرگ شدن!! گاه رسم بی وفایی خفته در وجودت را عیان میکند و گاه آنقدر عمیق میشوی که وجودت را مدفن هر آنچه میکنی که دیدی و خوشایندت نبود...
آری... این است رسمی که دانه خفته در خاک را تا مرز زرد شدن ذات عظیمی که ز عدم برخواست میکشاند... نبودیم اما او خواست و اکنون هستیم...خواهیم بود تا هر زمان که او بخواهد. به لطفش روزهایمان را گذراندیم و گذشت، همچنان نیز می گذرد... امید است که به لطف بی کرانش به نیکویی بگذرد...
پاییز دوباره در راه است، عطرش برای سومین بار گرد هم میخواندمان... باز هم میهمانش خواهیم بود... پیشاپیش "سلام"...