بیائیم نخندیم . . .
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری. نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند. نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به سختی خودش را از تاکسی بیرون میکشد، دو نفر پیاده
میشوند تا به او کمک کنند، زیرچشمی نگاهشان میکند: "ببخشید،
شرمندهام، باعث زحمت شدم...".
با گفتن این جملهها روی ویلچیرش مینشیند و با قدرت چرخها را
میگرداند، میخواهد به پیادهرو برود اما از پل خبری نیست! چرخ را
میچرخاند، در عرض خیابان به جلو میراند...
نمیدونم چی بگم!!!!!!!!!!! فقط نخواه که بگم حسودیم نشد!!!!