من نوشت

نقطه ته خط...!

قانون امروز را پایه میگذارم:

پنج انگشت یک دست مثل هم اند

استثنا بی معناست،

همچون بی معنا بودن دروغ

در آن هنگام که آدمی نباشد!

کجای راه را بی راهه زدم

که اینگونه پس دادن تاوان بر گردنم افتاد...؟!

تاوان سبک شمردن سنگین است،

سنگین به اندازه پروای نمک از خیسی آب

چقدر خیسم امروز ...!

همیشه شکر گذار باشیم

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌ هاست

و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت

مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ ها از زمین می‌رسند،

باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت:

این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد

کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند

و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:

این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.

مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب

می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند خدایا شکر

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم

  

 

بچه های کانون ضحی یه فراخوان داشتن و از من خواستند تا اعلام کنم:  

پیغامی که واسم اومد به این صورت بود:

چند وقته بچهای کوچولوی ک سناشون از 8سال تا12سال میرسه تو این شبهای سرد کنار خیابون که واقعا ادم منجمد میشه ب کار وزن کشی مجبور میشن
ازتون خواهش دارم فراخوان تو وبلاگ یا خوابگاه بدین که هرکس توخوابگاه بافندگی بلده تصمیم ب ه کمک به این بچه بگیره
بیایم همه باهم واسشون دستکش شال ببافیم 20نفر این بچه بیشتر نیستن
ازتون خواهش میکنم این شاپرک ها رو تواین شبایسرد قلبشونو بیایم گرم کنیم  
 

لطفا هرکسی توانایی و تمایل داره در این کار خداپسندانه شرکت کنه. باتشکر

یلدا مبارک

 

 

پیشاپیش یلداتون مبارک...!  

پ.ن: داشتم فک میکردم وبمون یه جورایی شده تقویم برا خودش D:

روزتون مبارک

 

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به مدرک یا جان ز تن درآید
 ...

 

روزت مبــــــــــارک 

دانشجو...!

شما بگید...!

دیشب بعد قرن واندی وقتی رفتم از اینترنت درب و داغون خوابگاه بهره ای ببرم، Computer بچه های ترم 1 رو دیدم که با ذوق ریخته بودن سر یه سیستمو جنجالی راه انداخته بودن سر وب کلاسی شون و کلا اتاقو گذاشته بودن رو سرشون.

یاد خودمون افتادم اون اول اولا... ما هم کم و بیش همینطور بودیم البته نه به شدت ترمکای الان...  

ولی حالا.... احتمالا درس دارن دیگه...Reading a Book

بگذریم... 

  

میخواستم راجع به پست الانم بگم :  

 

چیزی که باعث شد این پستو بذارم خواهرم بود که با نوشتن یه متن از من باعث شد یکم دلم از خودم بگیره... اون متنو پایین گذاشتم.

حالا !

اگه حوصلشو دارید مرحمت کنید عرض کنید که  Computer

تا حالا بقیه بهتون گفتن که چطور آدمی هستین؟!  

(گرچه میدونم که دیگه دوستان لطف سابقو ندارن من جمله خود بنده ) بهر حال با کامنتاتون خوشحالمون میکنیدFor You

 

اما متن آبجی جون گلم، ببخش اگه ناراحتت میکنم بعضی وقتا....  

 

ادامه مطلب ...

سرباز امریکایی

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
 رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
 ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه 
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !

 

هدیه فارغ التخصیلی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.


سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

 

فرا رسیدن ایام محرم رو خدمت تمامی دوستان تسلیت عرض میکنم.

شرح حال یا ضد حال؟!!

یکی از روزهای شیرین کارآموزی مثل همیشه  از بدو ورودمون به بخش به کار جذاب شرح حال گیری مشغول شدیم. 

استاد ازمون خواست هرکدوممون یه مریضو انتخاب کنیم و من هم که عاشق شرح حال گرفتن بودم (!) عمدا یه مریض ترکمن رو (که ماشالله تعدادشون توی بخش به شمار موهای سر میرسه) ، انتخاب کردم تا به بهونه اینکه زبونشو نمیفهمم از زیر این کار دربرم.

خلاصه رفتم به استاد گفتم.یکی از دوستان که اون موقع کنار استاد وایستاده بود گفت:"من یه کم ترکی بلدم بیا با هم بریم من میشم مترجمت". 

تو دلم بهش کلی بد و بیراه گفتم و به ناچار باهم همراه شدیم.بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم سر سئوالات اصلی شرح حال.با این که مترجمم خیلی مبتدی بود و زیاد هم از زبون ترکی چیزی نمی دونست ولی به خوبی میتونست حق مطلبو برسونه و جواب اون خانمو واسه من ترجمه میکرد.دربین سئوالات دوستم ازش پرسید:

"صوب نواخت گلدین؟" (یعنی:صبح کی اومدی؟)

 و اون خانوم با تبسم مبهمی که روی صورتش داشت و ما دلیلشو نمیدونستیم گفت: "آل ته"

ماهم که نمیدونستیم معنی این کلمه چیه هاج و واج به هم نگاه کردیم و زیر لب به هم میگفتیم این چی میگه دیگه؟آل ته یعنی چند؟

خلاصه بعد از کلی فکر و بحث دیدیم مریضمون درحالی که روسریشو جلوی دهنش گرفته تا ما صدای خندشو نشنویم میخواد یه چیزی بهمون بگه.وقتی گوشامونو خوب تیز کردیم فهمیدیم داره میگه شیش!!اون موقع بود که شستمون خبردار شد که این خانوم دوساعته مارو سرکار گذاشته.سریع پرسیدم:"خانوم شما فارسی بلدین؟!!!!!"

اونم خیلی ریلکس گفت "آره"

اون لحظه بود که ما نمیدونستیم بخندیم یا از این که سر کار بودیم ناراحت بشیم.خلاصه با خنده بیمار محترم ماهم کلی خندیدیم.دوستم هم که کلی فسفر سوزونده بود تا بتونه چهار تا کلمه رو کنار هم بچینه و به خاطر دونستن یه زبون خارجه!!! پیش من کلی کلاس گذاشته بود ، حرصش گرفت و رفت پیش استاد و با هیجان همه چیو تعریف کرد. 

خلاصه استادم حسابی به ریشمون خندید و به من با طعنه گفت:  

"تا توباشی که بخوای از زیر کار دربری..."