داستان عاشقانه

                    

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

رو به پنجره....(داستانک)

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر...........

 
 ادامه را حتما بخوانید
ادامه مطلب ...

کوک کن ساعت خویش....

کوک کن ساعتِ خویش !

 اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

 دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

  کوک کن ساعتِ خویش !

 که مـؤذن، شبِ پیـش

 دسته گل داده به آب

 و در آغوش سحر رفته به خواب

 کوک کن ساعتِ خویش !

 شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

 که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

 دیر برمی خیزند

 کوک کن ساعتِ خویش !

 که سحرگاه کسی

 بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست

 که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او

 برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

 رفتگر مُرده و این کوچه دگر

 خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 کوک کن ساعتِ خویش !

 ماکیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

 خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

 کوک کن ساعتِ خویش !

 که در این شهر، دگر مستی نیست

 که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی

گردد

 از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 کوک کن ساعتِ خویش !

 اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،

و در این شهر سحرخیزی نیست.

 

شجاعت یعنی چه؟؟؟


در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ''شجاعت یعنی چه؟'' محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت یعنی این'' و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند. فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟ . . . . . . . . دکتر شریعتی


یادواره

بارها  گفته ام  و  بار دگر  میگویم                 که من دل شده این ره نه به خود می پویم    

در پس  آینه  طوطی  صفتم  داشته اند          آن چه  استاد  ازل  گفت  بگو  می گویم

من اگر خارم و گر گل چمن ارایی هست        که از آن دست که او می کشدم می رویم     

دوستان عیب من عاشق بی دل   مکنید         گوهری دارم  و  صاحب نظری  می جویم    

گرچه با دلغ ملمع می گلگون عیب است        مکنم  عیب کز او  رنگ  و  ریا  می شویم  

خنده و گریه ی عشاق ز جایی دگر است       می سرایم  به  شب  و  وقت  می  مویم   

                                        

                                          حافظم  گفت  که  خاک  در  میخانه  مبوی 

                                           گو مکن عیب که من مشک ختن می بویم

فردا

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
که همتی از درون
لازم است
حالا اما
نمی خواهم برخیزم
می خواهم اندکی بیاسایم
فردا
برمی خیزم
وقتی که فهمیده باشم چرا
زمین خورده ام


www.persian-star.com

سخنان حکیمانه

من دلم می خواهد خانه ای داشتم پر دوست .. کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام..  گل بگو گل بشنو .. هر کسی می خواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد.. یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه دهد .. شرط وارد گشتن شستشوی دل هاست .. شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست .. بر درش برگ گلی می کوبم .. با قلم سبز بهار می نویسم ای یار خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست؟؟

من نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست

 

دوس دارم نظرتونو راجع به این شعر بدونم

 
سخت آشفته و غمگین بودم…
 به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
ادامه مطلب ...

الهی!

کریما! 

 

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی. 

بنده ی آن ثنایم که تو سزای آنی. من در تو چه دانم؟ تو دانی! 

تو آنی که من گفتم آنم! آنی.  

از مناجاتهای خواجه عبدالله انصاری

ادامه مطلب ...