خاطرات امتحان(1)

چهارشنبه بود. و دوباره دو امتحان دیگر در یک روز...گویا این یک هفته پر استرس(همان هفته مشهوری که هر روز امتحان داشتیم!) قصد سپری شدن نداشت! سر جلسه حضور به هم رساندیم. آن روز قصد نمودیم جای خود را برخلاف شماره تعیین شده از سوی اموزش تعویض بنماییم تا مگر از امدادهای دوستان بهره ای نصیبمان گردد. جای گیری در سنگر طراحی شده بدین گونه بود که: یکی از دوستان در سمت چپ و دونفر دیگر در سمت راست و یک نفر در جلو، بنده را پوشش میداد و البته بنده هم بالعکس!...

برای تکمیل شدن قدرت و تکمیل پوشش منطقه عملیات یکی دیگر از دوستان که در جلوی کلاس و مقابل همان ابزار بیخودی که تنها فایده اش همان آینه اش بود و هیچگاه اسم درست آن را نفهمیدم(اور هد، ترنس یا...) قرار داشت، جهت آینه را تنظیم کرده و تصمیم به تبادل اطلاعات گرفتیم. برگه اول برای استاد اول با 45 دقیقه وقت: ابتدا سوالات را پاسخ داده و بعد با دوستان وارد مشورت شده ، سوالات را با ایما واشاره های معروف و تابلوی خویش از یکدیگر بپرسیدیم. بعد از مدتی متوجه پاسخهای متناقض خود با دوستان شدم.در همان حین سر خود را بالا آورده و یک لحظه به نظرم آمد که برگه های دیگری در حال توزیع است.رو به مراقب کرده و پرسیدم:« ببخشید! سوالات استاد(...) هم توزیع شده؟» با جدیت و قاطعیت عرض بکردند:«خیر!» با توجه به عدم اتمام وقت امتحان استاد اول در مخیله ام تحلیل به عمل آوردم که « خب لابد نه دیگه...» و همان طور نشستیم.45 دقیقه تمام شد. برگه ها را جمع کردند. نخیر! انگار خبری از برگه دوم نبود. همه رفتند. بنده هم کاملا بی تفاوت از کلاس خارج شدم.هنوز بیرون نرفته بودیم که بین دوستان بحث از گزینه پنجم سوالات بالا گرفت که پاسخ چه بوده و... با عصبانیت گفتم:« کدوم سوال؟!!» بچه ها عرض کردند(با همان عصبانیت!) برگه دوم دیگه! شستم (با تاخیر فراوان!) خبر دار شد: بله! بنده جا مانده ام! وااااااااای... آنجا بود که سالن دور سرم چرخ خورد. با استرسی فوق العاده وارد کلاس شدم... خطاب به مراقب عرض کردم:«شما به من برگه دومو ندادی!» تمامی افراد حاضر مبهوت گشته و از آنجایی که از تقلبات بنده و دوستان دل پری داشتند هر چه سرزنش و خشم بود بر سر اینجانب خالی نمودند که:« بله! وقتی سرتون یکسره میچرخه حواس نمیمونه واستون!...» بنده هم در حال التماس که لطفا برگه دوم را بدهید همینجا جواب دهم. در همین راستا یکی از آقایان که معمولا در سالن وظیفه سرکشی به کلاسها و بستن راه برای عبور ومرور دانشجویان را به عهده داشتند با چهره ای شادمان از التماسهای بنده به منظور تکمیل مچ گیری بنده روی صندلی همان دوست عزیزی که با آیینه مبادله اطلاعات داشتیم قرار گرفته و عرض کردند:« با اینه هم تقلب میکردن!» خلاصه... عوامل اموزش بعد اندکی مشورت درگوشی راضی شدند اجازه دهند امنحان بدهم و بنده را همانند زندانیان محصور در بند از دوستان جدا نموده و به کلاس دیگری منتقل و امتحانی ظرف 5دقیقه از بنده گرفته و فرستادن برویم رد کارمان...فقط مدتی در بهت بودم که چگونه به خیر گذشت...

نظرات 15 + ارسال نظر
میخک 1391/11/08 ساعت 18:15

دست همه آموزشیا درد نکنه واقعا!!!
خلاصه که سنگ تموم گذاشتن...

آره خداییش!
مخصوصا که با چشم مسلح و غیر مسلح همه رو می پاییدن!
thanks

آلاله 1391/11/09 ساعت 12:03


ینی واقعا برگه دوم و ندادن بهت؟؟؟یا خدا...من جای تو بودم دانشگاه رو رو سرشون خراب میکردم
بخیر گذشت به هر حال.
تاپیک ت خیلی هیجانی بود.
راستی میدونم منظورت از اون آهاقه کیه.من هم دلم میخواد سر به تنش نباشه یکسره رو اعصاب بچه هاست

چرا ،بعد دیدن قیافه داغون بنده دلشون به رحم اومد و با منت فراوان برگه رو دادن.
اره بخیر گذشت...تنها خوبیش این بود که تبدیل به یه خاطره شد!
ممنون.
آره بخدا... اگه میشد ادبش کرد خوب بود!

آلاله 1391/11/09 ساعت 12:08

راستی ایده خاطرات امتحان خیلی جالب بود.
تو موضوع بندی یادداشت ها هم اضافه ش کردم که از این به بعد بچه های دیگه هم ان شااله توش نوشتنش باهات مشارکت کنن

متشکرم عزیزم!
بنظرم عنوانش خاطرات دانشجویی هم باشه بد نیس.
ممنون از نظرت

فرزانه 1391/11/15 ساعت 13:32

سلام عزیزم این حرفارو نگو دیگه
وقتی علنا اعلام میکنی که تقلب میکنیم از ترم بعد ی گروه یگان ویژه بالا سرمون میزارنا

سلام!
نترس بابا!...
الانش هم میدونن همه
کسی از پس ما بر نمیاد!

سلام خانوم خانوما
چرا نگفتی منم شک کردم و کلی بالا پایین پریدم تا بهت بفهمونم ما برگه دکتر جعفری دستمونه؟!
زبونم مو در آورد انقد از مراقبها پرسیدم دکتر جعفری نمیان؟ما از دکتر جعفری سئوال داریم.
ولی جنابعالی اصلا به روی مبارکتونم نمی آوردی منم گفتم حتما من اشتباه کردم.

سلام عززززیزم!
بابا بلند میگفتی دیگه!... این روشهای غیر مستقیم کاربرد نداره ...

زهرا 1391/11/15 ساعت 15:20

سلام عزیزم
اون روز خیلی بد بود وقتی از امتحان اومدیم داشتیم سوالا رو چک می کردیم اینو گفتی جا خوردم باز خدا رو شکر بخیر گذشت

سلام جیگر!
آره ولی یه روز متفاوت بود!
آره چهره هاتون خیلی نگران بود...
مرسی

سمانه 1391/11/15 ساعت 15:24

سلام عزیزم
وای چه قد روز بدی بود خوب یادمه که هممون عصبانی شدیم از اینکه تو میگفتی بچه ها منظورتون از گزینه پنجم چیه
حالا خوب شد امتحان گرفتن ازت وگرنه...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه خدارو شکر بخیر گذشت

سلام عسل!
آره...بد البته هیجان انگیز!
خوب شد جلو همون کلاس فهمیدم چی سرم اومده!...
ممنون

میخک 1391/11/16 ساعت 08:48

خطاب به خانم سرو:
مطمئنی؟

نمی پاییدن؟!

amin 1391/11/17 ساعت 22:03

سلام
اول در مورد اون آقا: اینقد تابلوس که آدم دوست داره خفش کنه کلا به اون میگن spyder cam
این اتفاق تو دانشکده بهداشت هم میگن افتاده یه درس، عمومی و تخصصی داشته اینا امتحان تخصصی داشتن به این بیچاره برگه عمومیو میدن بعده بیست دقیقه می فهمه که برگه اشتباسمخصوصا وقتی اخم می کنه
یه مراقب هست تو دانشگاه که البته نمیدونم از کجا میاد بسیار با اون عینکش وحشتناکه
موفق باشید

سلام.Spyder cam رو واقعا موافقم. بسته به کچلی شانست از این اتفاقا پیش میاد واست..
اینم یه جورشه دیگه...
ممنون

حامد 1391/11/18 ساعت 13:05

خوب بود

thanks

فریاد رس 1391/11/20 ساعت 21:58

هههههههههیییییییییییییییهههههههههههههه خر خونا دخترا مثل خر میخونن

نچ نچ نچ...بی ادب بی نزاکت!
عرضه داری بخون خب!!...ک اینطوری نسوزی!در ضمن دخترا هرچی دارن از بهره هوشی بالاشونه ک سر کلاس فی الفور مطلبو گرفتن!

میخک 1391/11/22 ساعت 22:08

سلام به همه
ممنون از زحماتی که میکشید
اما خوبه که کاملا مودبانه و بسیار بزرگ منشانه به نظرات پاسخ داده بشه.
اگه کسی حرف زشتی میزنه نظرش رو یا تایید نکنید یا اگر تایید میکنید جواب ندید و یا اگر هم جواب میدید طوری نباشه که شخصیت خودتون و رشته تون زیر سوال بره.
مرسی

سلام
خانم«ح»؛ همکار محترم.ممنون از شما که همیشه به این وبلاگ سر میزنین و کامنت میذارید. من اغلب با گوشی وارد نت میشم و نظرات رو تایید میکنم واسه همین سرعت کارم بالاس و دقتم کم؛ با این حال نظرات رو دوباره بررسی کردم و متوجه کامنت و پاسخ غیر معقولی نشدم. اگر مورد خاصی بوده که احیانا از دستم در رفته مشخصاتش رو دقیق بهم بگید.
ممنون از شما

morteza 1391/11/23 ساعت 23:17

مراقبا که خوب بودن البته به جز همون آهاقه...
خیلی کم پیش میاد که وقتی برگه رو مراقبا بهت میدن بفهمی که امروز چی امتحان داشتی و وقتی که ندن خم به ابرو نیاری....

رویای مگان .
یه روز بهاری مثل همه ی روزهای قشنگ بهاری عصر از دانشگاه برگشتیم خوابگاه(خواگاه گلستان میدان فردوسی) بعد از خواب عصر بود که وقتی سر حال اومدم با نگاه کردن به گوشی مات و مبهوت شدم گویی کسی یک قصر زیبای بلورین به من هدیه داده باشد آره درست داشتم میدیدم .شما برنده یک دستگاه مگان از طرف ایرانسل شده اید .آخه قبلا از ایرانسل صد هزار ت شارژ برنده شده بودم . با در میون گذاشتن این قضیه با هم اتاقیام، بعضی از آنها بی نهایت احساس شادی و خردسندی میکردن از برنده شدن من بالاخره قبل از اینکه به مراکز خدمات ایرانسل بروم .هر کدام از ما در سر رویایی را می پروراند یکی به فکر ازدواج و... اینقدر شادی کردیم و روئیا هایمان را برای به حقیقت پیوستن با همدیگه مرور می کردیم تا............................
این داستان در جشن بهداشت فروردین 89 چاپ شده
راوی داستان اپیدمیولوژیست
دانشگاه علوم پزشکی بجنورد سال 88

واقعا یه مگان بردین؟!!!!!!!!
پس چرا اسم داستانو گذاشتین رویای مگان؟!!!!!! این حقیقت بوده دیگه!
شما واقعا خوش شانسین!!!!!!!!!
بهتون تبریک میگم!
(حالا شما جایزه رو برده بودین چرا هرکدوم از دوستان رویایی داشتن!)
خیلی هیجان انگیز بود!

EPIDEMIOLOGIS 1391/12/19 ساعت 10:58

داستان (واقعیت)هنوز ادامه داره..................

خوبه...
هیجان انگیز شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد